شبی از دوریش کنج مکانی به خود پیچیده بودم چون کمانی
به هر سوزی که از قلبم بر امد بسوزاند این تن بی جان و فانی
تن سرکنده پرپر میزنم من نمایان گشت اخر جانفشانی
چنان آهی که از دل برکشیدم صدایش میرود تا کهکشانی
به اسمهایش که چون مروارید شب گرفتم خو و انس اندر نهانی
ملائک گر شنیدید سوز دل را پیامم را برید فی الحال و انی
به یکدل بیم و دیگر آرزو را ز مقبولی او مرفوض نمانی
جدا افتاده از بنیاد خویشم در این خاکی که باشد جنس کانی
مجسم گشت در اعماق قلبم سبک بالا بلند ابرو کمانی
نمودم التماس با بیم و اندوه کزاین دلمرده هم غافل مانی
همش باریده ام خون بر جبینم زهجرانت بسر بردم جوانی
شمارم لحظه ها از بهر وصلت رهایم کن ازین دنیای فانی
بگفتا گر بخواهی کام دل را به اوراد شب و سبع المثانی
تمرکز کن تمام کوششت را زاحوال درون جاهل نمانی